"♥کســـی می آیــد♥"16 جدید
فصل 66
حسام طوری چمدان ها را می بست که انگار قصد ندارد... بازگردد...
ایمان: « حالا این همه داری وسیله می بری که چی بشه!! واسه چهارتا کوچه اون طرف تر هم سوغاتی خریدی؟! »
حسام لبخندی زد و گفت: « نه که خیلی وقته نرفتیم خونه... حس می کنم همه توقع دارن یه چیزی سوغاتی داشته باشن!! »
ایمان: « صبر کن بذار پنجشنبه با هم بریم...»
حسام: « حرفشم نزن... دیگه طاقت ندارم »
ایمان: « برنامه ات چیه؟! »
حسام: « دیدار اقوام و خویشان!! (و بعد خندید ) »
ایمان: « بعد از اقوام و خویشان؟! خدا می دونه شاید هم قبل از دیدار اقوام و خویشان؟! »
حسام با لبخندی که از لبهایش پاک نمی شد گفت: « آره شاید هم قبل از !!! »
ایمان: « چی واسش گرفتی؟! »
حسام خیلی ساختگی اخم ها را توی هم کرد و گفت: « به کارت برس بچه!! »
ایمان: « فکر می کنی با رفتاری که تا حالا باهاش داشتی ببخشدت؟!! »
حسام جدی شد و گفت: « من فکر می کنم همین که جلوی پسره وایساده و گفته نمی تونه باهاش ازدواج کنه یه دنیا ارزش داره و منو بخشیده »
ایمان: « حالا دوباره راه نیفتی بری اونجا کلاس بذاری و حرفی از آینده نزنی!! »
حسام: « می خوای به محض اینکه وارد کوچه شدم با همین چمدون ها برم درِ خونه شون!! و با گفتن این جمله خون به چهره اش دوید و باز لبخند زد...»
ایمان: « نمیری!! خیلی هیجان داری!! واست خوب نیست ها!! »
حسام: « اگه بخوای سلام تو رو هم به پری خانم می رسونم!! »
ایمان خندید و کتابش را به سوی او پرت کرد... حسام آماده رفتن بود و ایمان احساس خوبی داشت....
در مدتی که خورشید با کسری نامزد شده بود حسام فشار عصبی زیادی را تحمل کرده بود ... از این و آن مخصوصا مهرداد که ایمان گه گاهی به او تلفن می کرد... فهمیده بود خورشید هم حال و روز چندان خوشی ندارد....
مادرش هم بارها و بارها زنگ زده بود و گفته بود که مهری خانم با چه افسوسی از حسام حرف زده....
همه این ها و از همه مهمتر، حال خودش که روز به روز بدتر از پیش می شد او را وادار کرد که بالاخره به مهرداد تلفن کند... می دانست مهرداد چقدر از دستش عصبانی است می دانست که ممکن است رفتار خوبی با او نداشته باشد اما ناگزیر از تماس گرفتن عاقبت با او حرف زد.... مهرداد از ته دل فریاد می کشید، او را متهم می کرد که باعث شده زندگی خواهرش خراب شود. حسام هر چه حال و روز خورشید را بیشتر می شنید شرمنده تر و ناامیدتر می شد که عاقبت به التماس افتاد و از مهرداد خواهش کرد یا با خورشید صحبت کند یا با کسری... که بعد از ملاقات مهرداد با کسری، به طور کل ناامید شد و از خدا خواست راهی جلوی پای خورشید بگذارد تا بتواند تصمیم بگیرد... تا بتواند حرف دلش را به کسری بزند.... بارها تصمیم گرفته بود خودش راه بیفتد و به تهران بیاید ..... و مستقیم به در خانه خورشید برود و از خودش بخواهد که نامزدی اش را به هم بزند.... اما خجالت می کشید!! و از طرفی این را خودخواهی می دانست... و گاه باورش برای او مشکل می شد که خورشید به لج و لجبازی تصمیم به ازدواج با کسری گرفته!! با خودش می گفت: « شاید دوستش داره!! اما کافی بود به یاد چند هفته گذشته بیفتد.... به یاد التماس های خورشید... به یاد زنگ زدنش هایش به یاد شعرهایی که نوشته بود.... و به یاد حرف مادرش مبنی بر اینکه خانواده خورشید مطمئن بودند حسام خاله فرزانه را نامزد کرده!! به یاد خشمی که در نگاه خورشید بود وقتی چادر را پس می داد!!....»
و بعد شور عشق و جوشش آن نفسش را می بُرید و بی تابش می کرد.... طوری که از پا می افتاد و مثل کسی که دچار بیماری سختی شده بی رمق و بی جان، فقط اشک می ریخت و از خدا می خواست راه چاره ای پیش پایش بگذارد، بارها به ایمان گفته بود: « می تونستم... زودتر از اینا ببخشمش... می تونستم... بهش فرصت جبران بدم!!... ایمان... تا کی باید تاوان اشتباهمُ پس بدم؟!»
از وقتی با مهرداد صحبت کرده بود امیدوارتر از قبل انتظار می کشید... تا این که... مادرش تماس گرفت و با خوشحالی گفت: «خورشید نامزدی اشُ بهم زده... اشک شوق از چشم های حسام جاری شد و فوری به حرم امام رضا رفت تا از او تشکر کند.. انگار می دانست اگر بست نشستن هایش و اشک ریختن هایش در حرم او نبود چنین خبری را هرگز نمی شنید. اما تعجب او از این بود که مهرداد دیگر تماس نگرفته بود... حتی وقتی حسام به او زنگ زده بود... مهرداد جواب نداده بود. حالا به محض تمام شدن آخرین امتحان چمدان می بست تا به دیدار معشوق بشتابد. »
فصل 67
آن شب تا دیروقت پری و خورشید با مهرداد صحبت کردند.... تا بالاخره راضی شد که خورشید چند وقتی خانه مهتاب بماند... مامان مهری و آقاجون هم به زور راضی شدند... خورشید هیچ وقت حتی یک شب هم از خانه دور نشده بود.... با اینکه خانه مهتاب خواهرش بود اما حتی یک شب هم آنجا نمانده بود...
حالا هم مهتاب هیجان زده بود هم خورشید....
مامان مهری می دانست که حسام می آید... نگران بود... دوست نداشت برای بار دوم حسام را از دست بدهند.... اما حال و روز خورشید برایش مهم تر بود... می دانست با اوضاع پیش آمده خورشید هرگز حاضر به دیدار با حسام نخواهد بود....
مهرداد: « می خوای هر روز صبح خودم بیام دنبالت ببرمت مدرسه؟»
خورشید: « نه بابا... از اونجا تا مدرسه هم با اتوبوس می تونم برم... خیلی که دور نیست...»
آقاجون موقع خداحافظی خورشید را چنان در آغوش گرفت و گریست که انگار به سفری دور می رود و قصد بازگشت ندارد...
مهرداد دست در جیبش کرد و گفت: « تسبیحت هنوز دست منه وقت نکردم درستش کنم... درستش می کنم می یارمش خونه مهتاب... خورشید لبخندی زد و گفت: « دیگه نمی خوامش... درست کردی بده به حسام... بهش بگو تا آخر ماه پیش نذرشُ ادا کردم از این ماه به بعد خودش ادامه بده!! »
مهرداد که می دانست خورشید چه زجری می کشد او را در آغوش کشید و گفت: « غصه هیچی رو نخور... مطمئن باش همه چیز درست می شه...»
خورشید، مامان مهری و سحر را بوسید و با جواد، شوهر مهتاب به خانه مهتاب رفت تا بلکه بتواند با دور شدن از همه خاطره ها زندگی دوباره ای را برای خود بسازد.... زندگی ای که به قول خودش فقط برای خودش باشد برای آینده اش... می خواست با تمام وجود درس بخواند عقب افتادن های آن مدت را جبران کند...
در خانه مهتاب همه چیز بود... حتی وجود ناهید برای کمتر به گذشته اندیشیدن بسیار مفید بود...
جواد و مهتاب می دانستند خورشید به خاطر وضعیت روحی نامناسب پیش آنهاست اما نمی دانستند دلیل این وضعیت چیست... مهتاب فکر می کرد: « همین که یه نامزدی بی فرجام داشته خودش دلیل بزرگی برای افسردگی و عصبی شدن اوست...» برای همین هیچ کدام او را سوال پیچ نمی کردند...
مهرداد هر روز به مهتاب زنگ می زد و حال خورشید را جویا می شد....خورشید به سحر و پری سفارش کرده بود: « به هیچ عنوان موقع تلفن کردن یا دیدار دوباره حرفی از خاطرات گذشته نزنند... حتی حرفی از حسام که چه می کند و چه نکرده نزنند.... چون تصمیم دارد برای همیشه تنها بماند....»
فصل 68
محسن دکمه های پیراهنش را باز کرد و آن را از تنش بیرون آورد و روی زمین کوبید.... کلافه و عصبی یک لگد به درِ کمد زد تا باز شد....
ایران خانم که تازه به اتاق امده بود گفت: « وای!! ترسیدم واسه چی لَگد به کمد می زنی؟! »
محسن لگد دیگری به کمد زد و گفت: « واسه همین که می بینی! »
ایران خانم که چند وقتی بود به رفتارهای غیرمعمول محسن پی برده بود... آهسته گفت: « چته محسن؟! دردی داری به من بگو!! واسه چی با خودت هم سرِ جنگ داری مادر...؟! »
محسن پیراهن جدیدی از توی کمد بیرون کشید و در حالی که می پوشید زیر لب غرغرکنان گفت: « بگم که چی بشه؟! کی به حرف من گوش می کنه؟! »
ایران خانم جلوتر آمد و گفت: « تو حرف بزن!! ما رو آدم حساب بکن.... والله تو رو با یه من عسل هم نمی شه خورد!! یه کم اون اخم ها رو واکن!! ببینم چی می خوای؟! »
محسن دکمه هایش را بست و پلیورش را روی پیراهن پوشید و چیزی نگفت، ایران خانم: « ببین !! یه کلمه حرف نمی زنی!! اون وقت توقع داری من به درد دلت برسم!! »
ایران خانم با دلخوری خواست که از اتاق خارج بشود....
محسن صدایش کرد: « مامان!! »
ایران خانم ایستاد و نگاهش کرد و گفت: « جانم!! »
محسن درجا نشست و تکیه به دیوار زد و گفت: « من... خورشیدُ می خوام...» انگار روی ایران خانم یک سطل آب سرد ریخته باشند... لرزید ... اخم ها را در هم کشید و چشم ها را باریک.... کمی جلوتر آمد و گفت: « چی گفتی؟! » محسن به ایران خانم نگاه نمی کرد.... همان طور که به مقابلش خیره شده بود گفت: «همین که شنیدی...... »
ایران خانم جلوتر آمد و گفت: « دیوونه شدی؟! این همه دختر!! »
محسن با خشم به ایران خانم نگاه کرد و گفت: « این همه دخترُ نمی خوام.... من فقط خورشیدُ می خوام...»
سحر که از حمام بیرون آمد با شنیدن این جمله از زبان محسن درجا ایستاد و گوش تیز کرد.....
ایران خانم: « خورشیدُ می خوای چی کار؟! خورشید یه سر داره و هزار سودا! از اون طرف حسام می خوادش از این طرف نامزد می کنه... بعد پس می ده.... حالا هم که حسام داره میاد... ما که نفهمیدیم بالاخره جریان چیه!! حالا هم که رفته با خواهرش زندگی می کنه .»
محسن: « خودم همه اینا رو می دونم لازم نکرده دوباره تکرار کنید .... خورشید الان هیچ کسُ نداره »
ایران خانم: « خورشید مثل سحره، باید برای تو مثل خواهر باشه. »
محسن: « پس سحرم باید برای مهرداد مثل خواهرش باشه!! »
ایران خانم عصبی شد... مهرداد را خیلی دوست داشت و آرزوی ازدواج سحر با مهرداد برایش بزرگترین آرزو بود!!
ایران خانم: « از خدا بخواه که مهرداد شوهر خواهرت بشه... کی از مهرداد بهتر؟! اگه سراغ داری بگو!! »
محسن فریاد زد: « یا خورشیدُ واسه من خواستگاری می کنید یا سحرُ برای همیشه ترشی میندازین...»
سحر که به اتاقش رفته بود غمگین و افسرده با موهای خیس یک گوشه نشست و به فکر رفت... بعد انگار که یک دفعه آتش گرفته باشد از جا برخاست و به سوی آنها رفت... تا وارد اتاق شد با حرص محسن را نگاه کرد و گفت: « پس واسه همین این همه زیر گوش حسام می خوندی خورشید اینطوری خورشید اون طوری؟! »
واسه همین گفتی که خوب شد حسام خورشیدُ بی خیال شد؟! پس همه اون کارهات به خاطر خودت بود؟!
محسن نیم خیز شد و گفت: « خفه شو برو بیرون »
سحر عقب رفت و پشت ایران خانم ایستاد و گفت: « به همه می گم محسن!! به همه می گم تو باعث بدبختی حسام و خورشید شدی»
محسن به سوی او حمله کرد.. ایران خانم فریاد زد... بس کنید... سحر به سوی حیاط فرار کرد.... محسن به دنبالش و ایران خانم به دنبال آنها... سحر توی حیاط فریاد می زد: « مهرداد... مهرداد.... مهری خانم ....» که محسن دست دراز کرد و موهای خیس او را از پشت گرفت و کشید... سحر جیغ زد و دوباره مهرداد را صدا کرد....
مهرداد تازه از کلاس آمده و خواب بود... مامان مهری هراسان صدایش کرد و گفت: « مهرداد مادر پاشو... فکر کنم محسن افتاده به جون سحر... ناگهان مهرداد مثل برق از جا جهید و به سوی بالکن دوید از روی نرده های بالکن بالا رفت و در چشم بهم زدنی با آن شلوار گرمکن و تی شرتش توی حیاط ایران خانم پرید....»
فصل 69
وقتی حسام برگشت و فهمید که خورشید تصمیم گرفته مدتی آنجا نباشد... به سراغ مهرداد رفت.... مهرداد با دیدن حسام به یاد خورشید می افتاد لبخند آشنایی به حسام زد و او را در آغوش گرفت... خیلی وقت بود مهرداد با کسی درد و دل نکرده بود..... دلتنگ بود و افسرده حالا فرصت مناسبی بود تا برای دوست قدیمی اش کمی درد و دل کند شاید حسام هم دست کمی از او نداشت....
اما بیشتر از آنکه بخواهد از خودش بگوید دوست داشت مهرداد از خورشید بگوید. مهرداد از زجری که خورشید در طول نامزدی کوتاهش کشید گفت از نفرتی که در دلش افتاده.... به حسام گفت: « باید بهش فرصت بدی... به قول خودش فرصت بده، تا حداقل خودش رو پیدا کنه... برای سن اون، تحمل این اتفاقات خارج از تصوره... » حسام با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: «مهرداد... می فهمم چی می گی اما فقط یه قول می خوام... همین...» مهرداد سری تکان داد و گفت: « تو همه چیز رو نمی دونی.. ولی فکر می کنم اونقدر مرد باشی که اگر همه چیزُ فهمیدی توی دلت نگه داری... تو مختاری برای زندگیت هر تصمیمی بگیری... دیگه هیچ کس توقعی از تو نداره... نه من... نه خورشید که فکر می کنم... با دل کندن از این تسبیح، خیلی حرفا داره که بهت بگه!!» تسبیح را که پاره شده بود و هنوز لای کاغذ پیچیده بود... به حسام داد و گفت: « روز آخر... کسری اینو از گردنش کشیده» اشک توی چشم های مهرداد پر شد و گفت: « به خاطر عشق به تو... تاوان سنگینی داده!! »
رنگ از روی حسام رفت... کاغذ تسبیح از دستش افتاد... زانوهایش سست شدند... با چشمهای گشاده و اشکی اش به مهرداد خیره شد و گفت: « دروغ می گی!! »
مهرداد با ناراحتی سری تکان داد و جلوی ریزش اشک را گرفت نفسی کشید و گفت: « کاش دروغ بود...»
بدن حسام از شدت عصبانیت و حرص می لرزید... خون جلوی چشمهایش را گرفته بود... اشک امانش نمی داد... به زحمت لب گشود و گفت: « می خوام پیداش کنم...»
مهرداد: « کسری رو؟! » حسام چشمها را آرام بست یعنی آره!!
مهرداد: « اگه حالش خوب شده باشه الان رفته...»
حسام نفس عمیقی کشید لب هایش از خشم می لرزید و گفت: « مهرداد... راست بگو... ازت خواهش می کنم راستشو بگو...»
مهرداد شانه های او را گرفت و گفت: « با اون حسابامو صاف کردم .... هم به جای خودم هم به جای خورشید هم به جای تو.... خیالت راحت باشه...»
حسام: « می خوام پیداش کنم... یه روز به آخر عمرم مونده باشه پیداش می کنم مهرداد....»
حسام همان شب دوباره به مشهد رفت... تمام طول راه بر خودش لعنت فرستاد... خود را سرزنش کرد... گاه اشک ریخت.... انگار خوشی ها از او فراری بودند...
عید با تمام زیبایی هایش آمد و .... اما نه خورشید نه مهرداد نه آقاجون و مامان مهری و نه حسام، این زیبایی ها را حس نکردند... خورشید لحظه به لحظه افسرده تر و ناامیدتر از قبل می شد... تنها سرگرمی اش درس خواندن بود... جواد شوهر مهتاب، او را خیلی دوست داشت و مدام به مهتاب می گفت: « راضی اش کن ببریمش مسافرت... عاقبت تعطیلات عید همراه خانواده خواهرش به مسافرت رفت... به مشهد!!!!»
مهرداد با سرسختی اجازه داده بود که خورشید هم برود... آقاجون و مامان مهری اما راضی بودند... دلشان می خواست حالا که این دوری را تحمل می کنند... به خورشید خوش بگذرد.... وقتی بعد از سالها، دوباره خود را در بارگاه امام رضا می دید، ناخواسته آرزوهایش را بلند بلند بر زبان آورد... چه جای امن و آرامبخشی بود برای درد و دل کردن....
چه احساس خوبی داشت چقدر سبک شده بود وقتی به سوی هتل می رفتند....
فصل 70
ایمان هراسان و دستپاچه به سوی خوابگاه می دوید...
حسام تازه از خوابگاه خارج شده بود که او را دید...
حسام: « چه خبره...»
ایمان نفس نفس زنان گفت: « خورشیدُ دیدم... توی حرم... بدو حسام...»
حسام که تا چند ساعت دیگر عازم تهران بود.... ساکش را به زمین انداخت.... چند ثانیه خیره به ایمان ماند بعد گفت:« کجا بود؟ »
ایمان: « توی حیاط با خواهرش اینا بود .... مطمئنم خودش بود...» حسام با رنگی پریده پرسید: « تو رو دید؟»
ایمان: « نه!!.... بدو حسام... » حسام به سوی حرم دوید.... یک ساعت بود که سراسیمه این طرف و آن طرف را جستجو می کرد... اما در میان آن جمعیت...!! به نظر می رسید تلاش بر کاری عبث می کند... نگاهی به ساعتش انداخت... برای دو ساعت دیگر بلیط داشت و دلش در هوای دیدن خورشید می تپید افسرده و سرخورده راهی خوابگاه شد.
بعد از پایان تعطیلات عید که برای خورشید به جز روزی که در مشهد بود واقعا سخت و طاقت فرسا گذشت بالاخره سحر را در مدرسه دید... سحر چنان خورشید را در آغوش گرفت که همه نگاهشان کردند...
خورشید خندید و گفت: « چه طوری.... دلم برات تنگ شده بود. »
سحر: « چرا نمیایی خورشید؟! چرا تعطیلات نیومدی؟! »
خورشید: « با خودم قرار گذاشتم تا دانشگاه قبول نشدم برنگردم. »
سحر: « من که خیلی دلم برات تنگ شده بود... خدا رو شکر مدرسه ها باز شدند!! خورشید چقدر عوض شدی...»
خورشید: « چطوری شدم؟! »
سحر نگاهی به او انداخت و گفت: « نمی دونم یه جورایی شدی... خیلی هم لاغر شدی...»
خورشید خندید و گفت: « تعطیلات خیلی خسته کننده بود... برای مهتاب مهمون می اومد... مجبور می شدم ساعت ها توی یه اتاق حبس بشم!! دوست نداشتم کسی رو ببینم.»
سحر: « خورشید چرا اینقدر به خودت سخت می گیری... باباجون تو که عقد نکرده بودی... عروسی نکرده بودی... یه نامزدیِ خشک و خالی، حتی جشن هم نگرفتی، دیگه از چی فرار می کنی؟ »
خورشید نگاهش در جایی خیره ماند... و زیر لب گفت: « مامان مهری و آقاجونم توی این ماجرا خیلی اذیت شدن... خیلی عجله کردم.... نمی تونم توی چشماشون نگاه کنم.... اَزَشون خجالت می کشم... شده بودم آینه دق واسه اونا... پیش همه کلی پز داده بودن کلی خوشحال بودن... فکر نمی کردم اینطوری همه چی رو بهم بریزم. »
سحر: « خب بهتر! اونا باید الان خوشحال باشن که تو قبل از ازدواج طرفو نخواستی، من که می دونستم تا وقتی حسام وجود داره تو نمی تونی کس دیگه ای رو تحمل کنی... راستی حسام چند روزی اومد و رفت!! »
خورشید با شنیدن نام حسام هنوز هم دگرگون می شد سعی کرد به روی خودش نیاورد... نفس عمیقی کشید و گفت: « از خودت بگو....... چی کار کردی؟! »
سحر نگاهش کرد و لبخند معناداری زد و گفت: « بابا کوتاه بیا.... دیگه ببخشش!! طفلکی خیلی لاغر شده... توی این چند روز که اومده بود چند بار که بیرون رفتم دیدم که با مهرداد داره حرف میزنه....»
خورشید با تعجب گفت: « مطمئنی با مهرداد حرف میزد؟! »
سحر: « آره بابا... یه بار که خونه شما بود... توی حیاط...!! »
خورشید لحظه به لحظه بی حالتر می شد... احساس می کرد تمام زحماتش برای خود ساختن برای فراموش کردن حسام برای عاشق نبودن بی فایده بوده است حالا برای شنیدن اوضاع و احوال او از همیشه مشتاق تر است....
سحر: « راستی مهرداد بهت چیزی نگفته؟! »
خورشید : « از حسام؟! »
سحر: « نه.... از من و محسن. »
خورشید: « نه ... چی شده مگه؟! »
سحر دست در گردن خورشید انداخت و مشغول تعریف کردن جریان محسن شد....