فصل 70

ایمان هراسان و دستپاچه به سوی خوابگاه می دوید...
حسام تازه از خوابگاه خارج شده بود که او را دید...
حسام: « چه خبره...»
ایمان نفس نفس زنان گفت: « خورشیدُ دیدم... توی حرم... بدو حسام...»
حسام که تا چند ساعت دیگر عازم تهران بود.... ساکش را به زمین انداخت.... چند ثانیه خیره به ایمان ماند بعد گفت:« کجا بود؟ »
ایمان: « توی حیاط با خواهرش اینا بود .... مطمئنم خودش بود...» حسام با رنگی پریده پرسید: « تو رو دید؟»
ایمان: « نه!!.... بدو حسام... » حسام به سوی حرم دوید.... یک ساعت بود که سراسیمه این طرف و آن طرف را جستجو می کرد... اما در میان آن جمعیت...!! به نظر می رسید تلاش بر کاری عبث می کند... نگاهی به ساعتش انداخت... برای دو ساعت دیگر بلیط داشت و دلش در هوای دیدن خورشید می تپید افسرده و سرخورده راهی خوابگاه شد.
بعد از پایان تعطیلات عید که برای خورشید به جز روزی که در مشهد بود واقعا سخت و طاقت فرسا گذشت بالاخره سحر را در مدرسه دید... سحر چنان خورشید را در آغوش گرفت که همه نگاهشان کردند...
خورشید خندید و گفت: « چه طوری.... دلم برات تنگ شده بود. »
سحر: « چرا نمیایی خورشید؟! چرا تعطیلات نیومدی؟! »
خورشید: « با خودم قرار گذاشتم تا دانشگاه قبول نشدم برنگردم. »
سحر: « من که خیلی دلم برات تنگ شده بود... خدا رو شکر مدرسه ها باز شدند!! خورشید چقدر عوض شدی...»
خورشید: « چطوری شدم؟! »
سحر نگاهی به او انداخت و گفت: « نمی دونم یه جورایی شدی... خیلی هم لاغر شدی...»
خورشید خندید و گفت: « تعطیلات خیلی خسته کننده بود... برای مهتاب مهمون می اومد... مجبور می شدم ساعت ها توی یه اتاق حبس بشم!! دوست نداشتم کسی رو ببینم.»
سحر: « خورشید چرا اینقدر به خودت سخت می گیری... باباجون تو که عقد نکرده بودی... عروسی نکرده بودی... یه نامزدیِ خشک و خالی، حتی جشن هم نگرفتی، دیگه از چی فرار می کنی؟ »
خورشید نگاهش در جایی خیره ماند... و زیر لب گفت: « مامان مهری و آقاجونم توی این ماجرا خیلی اذیت شدن... خیلی عجله کردم.... نمی تونم توی چشماشون نگاه کنم.... اَزَشون خجالت می کشم... شده بودم آینه دق واسه اونا... پیش همه کلی پز داده بودن کلی خوشحال بودن... فکر نمی کردم اینطوری همه چی رو بهم بریزم. »
سحر: « خب بهتر! اونا باید الان خوشحال باشن که تو قبل از ازدواج طرفو نخواستی، من که می دونستم تا وقتی حسام وجود داره تو نمی تونی کس دیگه ای رو تحمل کنی... راستی حسام چند روزی اومد و رفت!! »
خورشید با شنیدن نام حسام هنوز هم دگرگون می شد سعی کرد به روی خودش نیاورد... نفس عمیقی کشید و گفت: « از خودت بگو....... چی کار کردی؟! »
سحر نگاهش کرد و لبخند معناداری زد و گفت: « بابا کوتاه بیا.... دیگه ببخشش!! طفلکی خیلی لاغر شده... توی این چند روز که اومده بود چند بار که بیرون رفتم دیدم که با مهرداد داره حرف میزنه....»
خورشید با تعجب گفت: « مطمئنی با مهرداد حرف میزد؟! »
سحر: « آره بابا... یه بار که خونه شما بود... توی حیاط...!! »
خورشید لحظه به لحظه بی حالتر می شد... احساس می کرد تمام زحماتش برای خود ساختن برای فراموش کردن حسام برای عاشق نبودن بی فایده بوده است حالا برای شنیدن اوضاع و احوال او از همیشه مشتاق تر است....
سحر: « راستی مهرداد بهت چیزی نگفته؟! »
خورشید : « از حسام؟! »
سحر: « نه.... از من و محسن. »
خورشید: « نه ... چی شده مگه؟! »
سحر دست در گردن خورشید انداخت و مشغول تعریف کردن جریان محسن شد....